محل تبلیغات شما


z270130_.jpg

رمان بلندیهای بادگیر نوشته امیلی جین برونته که در سال ۱۸۴۷ با نام مستعار آلیس بل متشر شدیکی از شاهکارهای ادبیات انگلیس است. رمان به زبانهای مختلف ترجمه و در یک نظر سنجی به عنوان عاشقانه ترین کتاب بریتانیا انتخاب و شناخته شد. و همچنین یکی از صد رمان برتر جهان می‌باشد. امیلی شاعر زبر دست که اشعارش مرتبا چاپ میشد همین یک رمان را از خود بجای گذاشت. داستان در خلنگ زار و مراتع و در قلعه های قدیمی اتفاق می افتد عاشقانه هایی که دخترک ارباب با پسر رعیت داشته و پسر ارباب با دختر ارباب  نویسنده چنان ماهرانه ذهن خواننده را درگیر می‌کند که از دنیای امروزی راحت میبرد و گاهی بجای نلی گاهی هیت کلیف گاهی لاکوودگاهی کاترین و گاهی ایزابل و.قرار میگیرد و در دنیای آنان مشتاقانه سیر می کند.                                 ژانر رمان: درام و رمانتیک                درباره نویسنده امیلی برونته در تورنتو به دنیا آمده و در سن ۳۰ سالگی بر اثر ذات الریه فوت می‌کند.این نویسنده توانا که با همین یک رمان اسمش در یادها ماندگار شد نویسنده رئال بود که البته رگه های رمانتیسم و گوتیک و فضای خیالی و جادویی را در آن می توان یافت
خلاصه ای از رمان   وزش باد شاخه درخت کاج مجاور پنجره مرتبا به شیشه می خورد و صدای ناراحت کننده ای تولید میکرد تصمیم گرفتم از جای برخیزم و اگر شاخه مزاحم را قطع کنم بدین قصد کوشیدم تا پنجره را باز کنم ولی چفت و بست آن بسیار محکم بود و باز نمیشد با خودم گفتم هر طور شده باید این سرو صدا را بخواباند. دستم را از قسمتی از پنجره که شیشه آن شکسته بود بیرون بردم تا آن شاخه را بگیرم ولی به جای آن که دستم با شاخه درخت تماس پیدا کند انگشتانم در میان انگشتان سرد و یخ زده دست کوچکی گرفتار شد. ترس و وحشت بی اندازه کابوسی مرا فرا گرفت. کوشیدم دستم را عقب بکشم ولی آن دست مرموز در نیمه شب انگشتانم را محکم چسبیده بود و رها نمی کرد. و در همان حال صدای التماس آمیز رعشه ای به گوشم رسید. - بگذار داخل شوم.     در حالی که می‌کوشیدم دستم را از چنگ وی خلاص کنم پرسیدم: تو کیستی؟؟؟ با لحنی لرزان و نالان جواب داد کاترین لینتون .من به خانه باز آمده ام .در خلنگ زار های بین راه گم شده بودم.      در همان حال که موجود ناشناس صحبت می کرد از پشت پنجره به طور مبهمی قیافه اش را می‌دیدم صورت ظریف و بچگانه ای داشت. ترس و وحشت مرا بی رحم و سنگدل کرده بود و چون متوجه شدم نمی توانم وی را به عقب و دستم را از چنگش خلاص کنم دست وی را کمی به طرف خود کشیدم. و در حالی که مچش به لبه شیشه شکسته می خورد آن را چندین بار عقب جلو بردم. به طوری که در نتیجه تماس مچ دست با بریدگی شیشه خون جاری شد و ملافه تخت خواب را رنگین کرد.ولی وی دست مرا رها نمی کرد و همچنان ناله کنان می گفت: بگذار داخل شوم سرانجام گفتم چگونه می توانم بگذارم تو داخل بیایی اگر می خواهی به درن بیایی اول باید دست مرا رها کنی گره انگشتان دستم به تدریج گشوده شد ومن توانستم آن را از چنگ وی رها سازم. پس از آن به سرعت دستم را به درون آوردم و کتابهای روی طاقچه را جلوی شیشه شکسته پنجره انبوه نمودم تا وی نتواند بار دیگر دستش را داخل کند. گوشهایم رانیز گرفتم  تا تضرع و ناله وی را نشنوم ولی به محض آن که دستهایم را برداشتم باز صدای ناله را شنیدم که ناله کنان می گفت : بیست سال است بیست سال که منتظر مانده ام .بیست سال است که در حال دربدری به سر می‌برم.سپس از بیرون صدای خش خش خفیفی به گوشم رسید و بعد توده کتابهای جلوی پنجره تکان خورد و مثل این بود که کسی از پشت آنها را فشار میداد تا فرو ریزند. کوشش کردم از جایم برخیزم ولی شدت وحشتم از روح سرگردان به نهایت رسید و فریاد بلندی برآوردن.در روی پلکان های بیرون صدای پاهایی به گوش می‌رسید که به سرعت بالا می آمدندامیدوارم از این شاهکار ادبی خوشتان بیاید.
هر پنج شنبه منتظر ما باشید

برگزاری مسابقه کتابخوانی شهدا ارتش وخلبان شهرستان ملایر

فلسفه قیام عاشورا از منظر امام خمینی(ره)

برگزاری اختتامیه نهمین جشنواره کتابخوانی رضوی در ملایر

  ,دستم ,وی ,پنجره ,ولی ,رمان ,    ,و در ,دستم را ,را از ,بیست سال

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Emily's life inpimaxfsubs Jalkapallo pelipaidat 2016/17|lasten jalkapallo pelipaidat فروشگاه عینک آفتابی فابنر Lanita's page maloosak1579 آگهی استخدام ادارات و ارگانهای دولتی داستان و حکایت: داستان ها و حکایت های کوتاه William's receptions kupanliha